بعد از تقریباً یکسال بالاخره موفق شدم وبلاگم رو باز کنم. من بیشتر از کامپیوتر اداره وارد وبلاگم می شم و اینجا تا همین امروز اجازه وارد شدن به وبلاگ ها را نمی داد. برای همین خیلی خوشحالم که دوباره این امکان ارتباطی برقرار شد. از این به بعد اگر خدا بخواد می خوام هر روز یک یادداشت کوتاه منتشر کنم و بازخوردش را از شما ببینم. من در آستانه نوشتن یک رمان هستم و هر بار می خوام بخشی از اون رو منتشر کنم فردا درباره یک تصویری که توی موبایلم دارم براتون می نویسم پس تا فردا...
در کره شمالی تنها کسی که حق فکر کردن دارد رهبر حکومت است که فرماندهء بزرگ نامیده میشود . وقتی فرماندهء بزرگ دربارهء مسئله ای حرفی زد دیگر هیچکس حق ندارد در آن زمینه اظهار نظر کند . از نظر حکومت کمونیستی آن کشور ، مردم کره شمالی و حتی مدیران و مقامات آن کشور وظیفه ای جز کشف حقیقت در افکار و سخنان رهبر نظام کمونیستی را ندارند .
ادامه مطلب ...یک دختر یتیمیبود زن بابای بد اخلاق و سختگیری داشت که هر روز یک عالمه پنبه به اش میداد که بردارد ببرد صحرا تا شب همه اش را بریسد.
یک روز سه شنبه که این دختر خیلی ناراحت و بیچاره شده بود ناگهان فرشته ائی به اش ظاهر شد و گفت اگر میخواهد دختر خوشبختی بشود روزهای سه شنبه کاچی بپزد میان فقرا قسمت کند. دختر هم به دستور فرشته عمل میکند و در نتیجه، رفتار زن پدره چنان عوض میشود که هیچ مادر واقعی دلسوز به پاش نمیرسد....
چشم دریده دارد این شب عجیب
که دندان به طعم تازیانه تیز می کند
بکند..!
ماهم به یاد می آوریم که هر خاکستر دیرپایی
خود
پیراهن هزار خرمن از خواب آتش است
پس پاسخ مرا چه می دهی که بادابادا؟!
این جا
کبریت سوخته حتی
در کمین حادثه می دود از بغض باد.
شعری از "سیدعلی صالحی"
مادر بزرگم چند وقته پیش مُرد. هنوز باورش برایم آسان نیست. از او تنها چند قصه به جا مانده که گاهی نقل می شود. از من هم چند قصه بیشتر باقی نخواهد ماند. پس به اعتبار اولین حرف زیبای فارسی که آموختم ، قصه می نویسم تا جاودانه شوم. قصه و دیگر هیچ...