آی با کلاه

تنها چند قصه از ما به یاد می ماند

آی با کلاه

تنها چند قصه از ما به یاد می ماند

بی بازگشت

چشم دریده دارد این شب عجیب

که دندان به طعم تازیانه تیز می کند

بکند..!

ماهم به یاد می آوریم که هر خاکستر دیرپایی

خود

پیراهن هزار خرمن از خواب آتش است

پس پاسخ مرا چه می دهی که بادابادا؟!

این جا

کبریت سوخته حتی

در کمین حادثه می دود از بغض باد.


شعری از "سیدعلی صالحی"

آی با کلاه

مادر بزرگم چند وقته پیش مُرد. هنوز باورش برایم آسان نیست. از او تنها چند قصه به جا مانده که گاهی نقل می شود. از من هم چند قصه بیشتر باقی نخواهد ماند. پس به اعتبار اولین حرف زیبای فارسی که آموختم ، قصه می نویسم تا جاودانه شوم. قصه و دیگر هیچ...