یک دختر یتیمیبود زن بابای بد اخلاق و سختگیری داشت که هر روز یک عالمه پنبه به اش میداد که بردارد ببرد صحرا تا شب همه اش را بریسد.
یک روز سه شنبه که این دختر خیلی ناراحت و بیچاره شده بود ناگهان فرشته ائی به اش ظاهر شد و گفت اگر میخواهد دختر خوشبختی بشود روزهای سه شنبه کاچی بپزد میان فقرا قسمت کند. دختر هم به دستور فرشته عمل میکند و در نتیجه، رفتار زن پدره چنان عوض میشود که هیچ مادر واقعی دلسوز به پاش نمیرسد....
بعد ازمدتی پسر حاجیِ ثروتمندی دختر را میبیند تیر عشقش را میخورد و با او عروسی میکند، اما دختره بعد از عروسی هم مثل سابق به رویه اش ادامه میدهد تا آن که یکی از روزها شوهرش با چهار هندوانه که خریده بود از راه میرسد و وقتی میبیند زنش مشغول پختن کاچی است از کور ه در میرود داد و قال راه میاندازد که:- زن حسابی!من این همه مال و ثروت زیر دست تو ریخته ام و از شیر مرغ و جان آدم هر چه بخواهی برات فراهم کرده ام باز هم دست از گدابازی بر نمیداری و کاچی میپزی؟
و با این حرف لگدی زیر دیگ میزند که مقداری از کاچی ها رو رخت و لباس خودش ور میپاشد و باقیش هم میریزد زمین و، به قدرت خدا همان دَم هندوانه ها چهار تا سر بریده میشوند و کاچی هم تبدیل میشود به خون!
قضای اتفاق را ببینید که حاکم شهر از چند روز پیش با پسر و دو تا از آدم هاش رفته شکار و خبری ازشان نیامده، و داروغه که فکر میکند باید بلائی سر آنها آمده باشد دو سه روزی است با گزمه هایش راه افتاده توی شهر و محله به محله میگردد و پرس و جو میکند و سر و گوش آب میدهد و حالا درست رسیده دَمِ خانه اینها، که سر و صداهائی به گوشش میخورد و همین که خودش را میرساند توی خانه میبیند خودش است: سرهای بریده حاکم و پسرش و دو تا آدم هاش تو دست مَرده است و لباسش غرق خون و زمین هم فرش خون!
خلاصه. بابا را میگیرند به خواری و زاری میبرند میاندازند تو سیاه چال که فردا صبح دارش بزنند.
از آن طرف، جوان بیچاره که فهمیده بدبختی هاش اثر لگدی است که به دیگ کاچی زن زده پول زیادی به زندانبان میدهد تا راضیش کندبرای زنش پیغام ببرد که(( دوباره کاچی را بپز شاید خدای عالم از گناهم بگذردو وسائل نجات مرا فراهم کند)). زنش هم فوری دست به کار میشودو کاچی را میگذارد سرِ بار، که ناگهان صدای طبل و شیپور بلند میشود و کاشف به عمل میآید که حاکم و پسر و آدم هاش راه را گم کرده بودند و حالا و یک ساعت دیگر است که برسند به شهر... جانم برایتان بگویم که، از آن طرف سرهای بریده و خون ها(؟) هم برمیگردند به صورت اول شان و، وقتی داروغه چشمش میافتد و میبیند این ها چیزی جز هندوانه و کاچی نیست فوری میفرستد زندانی را آزاد کنند و شکر خدا را به جا میآورد که بیخود و بی جهت خون آدم بی گناهی را نریخته.
شوهره که این جور اثر کاچی را میبیند به زنش سفارش میکند که از این به بعد وقتی کاچی میپزد سفره را مفصل تر بگیرد و جور به جور غذاها و شیرینی ها و تنقلات هم پاش بگذارد. و از ان روز اسم زنش هم میشود بیبی سه شنبه.
از کتاب کوچه. حرف ب. دفتر سوم.- .چاپ دوم 1378- انتشارات مازیار
:-(
موفق باشی. مطالب جالبی داشتی. بیشترشون را خوندم.